دوستان من بعد از 2.5سال نتونستم حس خوبی به خانواده همسرم پیدا کنم.مدام با خودم درگیرم انگار یه حس ترس دارم که دارن زندگیمو کنترل میکنن مثلا جدیدا یه پولی دست همسرم امده پدرش سریع نظر میده که ماشینتو عوض کن.آخ به اون چه ربطی داره؟هرچند در نظر داشتیم عوض کنیم اما حالا که اون گفته تو دلم میگم کاش عوض نکنیم که بگه من نظر دادم حرف من شد.همش به همسرم میسپرم اینو نگو اینو نکن اینجور نگو بهشون تا حدی ک حس مینم اون طفلکم خسته شده میترسه حرف بزنه یا یهو یه چیزبگه که من بعدا سرش غر غر کنم.همش دوس دارم کارامونو پنهون کنیم ازشون هیچی نفهمن از کارامون اما خانواده خودم بفهمن هم اشکال نداره.فقط این حسو نسبت به خانواده اون دارم.ضمنا خانواده همسرم از این تیپ ها هستن که بیشتر خانواده مرد رو مهم میدونن با اونا سفر میرن گردش میرن .... یه جورایی افکار قدیمی دارن که عروس آوردیم دخترو دادیم رفت شایدم من این حسو دارم.... به کل از زندگی ببریدم بخاطر حضورشون مخصوصا نظر دادنای پدرشوهرم راهنماییم کنیییییییییییییییییید